سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

با سلام و عرض ادب

خوب الان که نباتمو رسوندم مهد و تازه قهوه م رو زدم اومدم بشینم پای کارام که در اقدامی انتحارری گفتم اول یاد داشت بنویسم

خوب بزار ببینم امروز باید چه کارایی انجام بدم....

ناهار برای خودمون . نبات ناهار داره.... لباسا رو جم کنم از رو بند و ماشین روشن کنم ... یه گرد گیری میخاد خونه مخصوصا میز تی وی که به فناس کلا سفید شده ... با عرض شرمندگی البته...به گلا باید آب بدم ... اومممم همین این از کارای خونه

کارای خودمم که از دو تا کتابی که از کلی وقت پیش شرو کردم هر کدوم یه 20 صفحه بخونم... ( لازم به یاداوری است که یکیش حدود 700 و اون یکی 1200 و خورده ای صفحس .... و بسی کند پیش میرم...و گاهی اصن ناامید میشم!!!!) مخصوصا اون که بیشتره....بعد مطالب کلاسم رو مرتب کنم ...بعد یه یه ساعتی رو کد نویسیه کار کنم نه روی خود کد ... روی بلوک هاش و فلوچارتش... یه دو سه ساعت هر کدوم کار می بره ولی من کلا دو سه ساعت زمان دارم.... حجم کار با مدت زمان هیچ همخونی نداره متاسفانه و شت طورانه.... همین همیشه باعث هول هول کاریه منه... ینی من هر ثانیه درحال یه کاری ام و همون ثانیه به حجم باقیه کارا فک میکنم و همیشه در حال بدو بدو ام... بعد میگن با آرامش کار کنین... خوب لطفا 12 ساعت نه 6 ساعت به طول روز ما اضافه کنید ما با آرامش کار کنیم همش نگران گذر زمان نباشیم مرسی اه... 

مسولین رسیدگی نومایند.... این از این 

میگم یه سوال

عایا بچه های دیگه هم درصدد به نابودی کشوندن دارایی هاشون و منابع مالی شما هستن؟؟؟؟

چند نمونه از نبات 

مثلا دفتر نقاشی نو هر روز ده بیس تا برگه ازشون میکنه دوتا خط میکشه ریزش میکنه و ... کمتر از یه هفته یه دفتر به فنا میده.... این درحالیه که ما یه عالمه تو خونه چک پرینت داریم.... اونا رو نمیخاد برا ریز کردن و خط زدن!!!! فقط برگه های دفتر نقاشی نو!!!!

مداد رنگی ها رو میتراشه تییییییز بعد نوکشون رو میشکنه و دوباره می تراشه و هر مداد رو میبینی در روز ده بار تراشیده و اندازش نصف شده بعد نوک ها رو میریزه تو صندوق عقب ماشینش و میگه اینا قدرتش هستنن!!!! یا مثلا خورده های جم شده تو مداد تراش رو هی میریزه تو قابلمه برای آشپزی!!!!

چسب حرارتی رو داغ میکنه هی میریزه این ور اون ور نه که چیزی رو بچسبونه.... میگه شب تاب درست کردم براتون! حالا تا اینجاش من اوکی هستم ....ولی به این راضی نیس... تا حدی که مثلا یه دونه ازین چسب حرارتیا کامل تموم بشه بعد که میره سراغ بعدی من دیگه اجازه نمیدم میگم آزمایش بسه اینو لازم داریم برا تعمیر اسباب بازیا گریه و فغان واویلا می کنه....

یا مثلا پاستل های نو رو با چکش اون روز تو اتاقش پودر کرده.... فرش رو به فنا داده پاستلها رو نابود کرده....پوستم کنده شد!!!

یا مثلا چرخ های ماشیناش که اگه در بیاد دیگه کلا قابل تعمیر نیس رو میکنه میندازه کنار یه کم باهاش بازی میکنه بعدم میگه دیگه این ماشینه رو نمیخواستم!!!!بخام مثال بزنم تا شب میتونم بنویسم!!!!! 

برام سواله که عایا بچه های دیگم همین قد نسبت به لوازمشون بی رحم هستن؟!!!! یکی دوتا دختر کوچولو میشناسم که بقدری نسبت به لوازمشون مراقبن که اصن مغزم این حجم از تفاوت رو بر نمی تابه... 

لطفا اکر تجربه ای دارید با من به اشتراک بگذارید!!! ممنونم

 


نظر

از آخرین هفته پیش دبستانی نبات به شما سلام

انگار همین چند ماه پیش بود که با دلشوره مهد رفتن رو شرو کردیم... چقد برام همون بیس دقیقه سخت بود...گاهی پشت در میموندم... گاهی تا خونه قدم میزدم و توخونه راه می رفتم... باورم نمیشه دو سال از اون روزا گذشته باشه به این زودی... نبات شیرینو دوس داشتنیه من.. عاشق اینم که میگه مامان خیلی دوست دارم عاشقتم.... گاهی یه عالمه بوسم میکنه... میاد کنارم میگه دلم میخاد بغلت باشم... اما بعضی وختا که باهاش سر مسائل مهمش مثه تی وی دیدن یا شیرینی خوردن مخالفم میگه من اصن دیگه این مامانو نمیخام دوست ندارم... دیگه نمیخام مامان اینجوری داشته باشم... الهی بگردمش... اینقده دوسش دارم.... وختی اینا رو میگه بهش می گم ولی من همیشه میخامت من همیشه دوست دارم من حتی وختی عضبانی هستی هم دوست دارم من حتی وختی خیلی عصبانیم هم خیلی خیلی دوست دارم... خلاصه که نبات منه این بچه...بهترین و قشنگترین هدیه خدا... گاهی میگم من هر چی فک میکنم میبینم هیچ کاری نکردم که اینقده خوب باشه که خدا تو رو به من جایزه داده باشه... خدا از سر همه ی مهربونیش تو رو به من هدیه کرده... و گرنه من هیچکاری به این خوبی نکردم... میگه چرا کردی کار خوبت این بوده که دعا کردی که خدا منو بهت هدیه بده...

خدایاجان دنیای نباتمو پر از خوبی و شادی و عشق کن.... پر از سلامتی... پر از نور .... نور خودت....

این بچه نور منه... انگار من با بودن نبات قراره تا همیشه باشم.... اینقد انگار منم.... نه که بچمه انگار منم دو باره از اول...

لطفا همه بچه ها رو در پناه خودت آروم و شاد و سلامت برا مامان باباها حفظ کن با تشکرات بسیار


نظر

نشستم تو ماشین پدر و پسر رفتن از بستنی فروشی همیشگی همون همیشگیا رو بخرن

صب بعد از صوبونه رفتیم مرکز بهداشت و واکسن 6 سالگی نبات رو زدیم الهی دورش بگردم که هیچی هم نگف در واقع طبق معمول اصن متوجهش نشد قرار بود تا 20 بشمره تا شماره 4 که رسید دیگه کار تموم بود و متعجب که این چیه من گرفتم رو دستش خخخ پنبه بود یه لحظه بغص کرد از اینکه چرا به دست چپش زدن و باید به راست میزدن خخخخ جای ب ث ژ نوزادی رو روی راست داره بخاطر همین فک میکرد اینم باید کنار اون باشه خخخ بش گفتم این فرق داره و قرار نیس جاش بمونه اون که بلند شد همسر هم واکسن کزاز رو از 16 تا حالا نزدهبود زد و الان بعد از یه پاساز گردی میخایم بستنی بخوریم