خوب خوب سلام سلام
به به به به
نیو یرتون مبارک
ماه مبارکتون نیز مبارک
وووووی
تا حالا که ماه مبارک رو در گرمای واعطشا میگذرونیدیم الان تو عید!!!
چه شود!
خوب
این اولین پست این جانب در سال جدید میباشه
از چی بحرفم؟
از اینکه د رجوار قوم همسرجان چطور گذرونیدیم؟
از اینکه امسال ماه رمضونی من اصن روزه نگرفتم هنوز
از اینکه عایا قراره بگیرم یانه
از اینکه اصن حال نمیده که روزه نگرفتم
از اینکه من چقد عاشق ماه رمضونم
از اینکه چقد امروز هوا قشنگ بود
از چی؟
آها
از پررویی سرایدار
خخخ
عاقا گفته بودم چقد نسبت به پروگری گارد دارم!
نسبت به این آدم خدایا من چقد حس منفی دارم!
ینی یه وضی اصن
شت بر او
و اف بر من که اینقد از این آدم بدم میاد
خخخ
همین قد ناجوررررر
عاقا چرا اینقد مسافرت خوبه؟
چرا اینقد تموم که میشه بده؟
یه سااااااال منتظر میشی یه تعطیلات تپلی پیش بیاد بری صفا تا میرسی بهش چشماتو میزنی به هم تموم میشه میره پی کارش
چه بی جنبه
واه واه
هعیییی
امسال اصن سمت مامانمینا نرفتم دلم تنگولیده براشون
اینقده دلم تنگ و گرفته شده بود که خدا داند
آخه چن روزیه که حال پدربزرگ جان خوب نیس... و فک کم اینم یکی از دلایلی که دلم تنگ و گرفته شده... اینکه نمیتونم برم بهش سر بزنم ببینمش...
ولی خوب
در کل خوش گذشته و خوب مهمون نوازی قوم شوهر نیز ما رو شرمنده نومود
تحویل سال رو کنار سفره هف سین که پدر شوهر جان کاراشو یواشکی کرده بود ( تخم مرغ رنگی و سبزه های گندمی ) و نیم ساعت قبل تحویل سال سفره رو پهن کردیم ویکی یکی رو کرد و غافل گیرمون کرد دور هم بودیم
البته نبات جان در خواب ناز بود
بعد از کلی سال بالاخره مهمونی های شلوغ پلوغ که صدا به صدا نرسه رفتیم با امید به اینکه هیچ کدوممون مریض نشیم!
هی از این خونه به اون خونه ...
تقریبا همه یکسان بودن خخخ
پذیرایی ها هم همه شبیه هم
جمع شون هم گرم و بگو بخندونه ای بود
خوب بود خدا رو شکر
آخیییی
برگشتنی خدافزی نومودنی اشکی مشکی شدن مامان بابای همسرجان و داداشش... دلم یه کم گرفت ... هم برا اونا و هم برا خودمون که از همه کس و کارمون دوریم....
اصن نفهمیدیم چطوری گذشت...
البته که خوب برا اونا زحمت بود و برا ما صفا...
انشالا بیان و جبران کنیم هر چند اگه مثه قبلا ها باشه اونا که بیان ما مهمونشون میشیم خخخ
کلا دست پخت مامان همسرجان بسیار خوچمزه س و البته خیلی هم با حوصله آشپزی میکنه و این مزید بر علته که من هوس غذاهای مادرشوهر پز کنم و هی زیر پوستی همسرجانو شیر کنم به مامانش بگه اینو بپز اونو بپز و خودم کیییف کنم
ببخشید که اصن فهم و شعور ندارم که حالا دو روز میان بزار من هنر در کنم از خودم بدونن چه عروس از هر انگشت هزار هنر چکه کنی گیرشون اومده....
کلا من اصن ادعایی ندارم و فهم و شعورم هم در همین حده که دو روزه دنیا دور هم باشیم صفا کنیم خوش باشیم...
اینه که اینجا هم بیان با اینکه قلبا دوس ندارم به زحمت بیفتن ولی زور شکمو یی بیشتره و خوب همیشه شکم بر دل چیره میگرده و اونه که حکم میده هر چی به صلاحه شکم چرونیه اجراییه بشه...
به هر حال
خوب دیگه از چیا بگم... آها یه کم خرید هم کردم
یه دونه کتونی برا خودم یه کفش تابستونی برا نبات چن تا شلوار و تی شرت و جوراب و چیز میز برا نبات
خورده ریز برا هر سه تامون
یه کمی هم پارچه جات
اومممم
یه کم به به جات که مادر شوهر جان داد که همین که توش قهوه هست مرا بس است...
اوممم
دیگه چی؟
پر روییه سرایدار رو بگم براتون!
تا ما از سفر رسیدیم با پیام تبریک ایشون مواجه شدیم که پس از آرزو های خوب اشاره کرده بود که به بچه شون عیدی ناقابلی!!!! بدیم!!!!
واقعا ما با کی طرفیم!!!!!!! از لحظه ای که همسر جان این پیامو برا من خوند فقط تو مغزم سیگنال چه پر رو چه پر رو چه پر رو بود که اکو میشد!
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سکوت اختیار کنم و هی بگم تو هیچی نگو تو هیچی نگو تو هیچی نگو....
چرا؟
چون من از برخورد اولی که با این آدم داشتم ازش خوشم نمیومد.... همه چیش رو اعصابم بود... از این رو گفتم هیچی نگم این بار...بزارم همسرجان خودش هر کاری صلاحه انجام بده...
تا اینکه امروز که همسرجان اومد خونه میگف که تو پارکینگ دیدتش که خواسته با اصرار نمیدونم چه برگه ی بیخودی رو به دستش برسونه ... که همسرجان هم فقط ازش گرفته بود و چیزی هم نگفته بود... که وختی اینو برام گف فقط اشاره کردم که چقد پر روعه! و چقد رو اعصابه منه این آدم...
بگذریم
این از شروع سال نوعه ما در 02