نشستم تو یکی از کلاسا
با ارزوی اینکه تشکیل نشه خخخ
کله سحری...
اینقده دیروز خسته بودم خسته بودم خسته بودم که حتی بیهوش هم نمیشدم وخت خواب
بدنم درد میکرد
پاهام
گلوم و گوشم..
وسط راه برگشتن به خونه به همسرجان زنگیدم که میخای خودم برم فلان جا خرید!
گف بیا باهم بعدش میریم گفتم اینقده له و داعونم نمیتونم دوباره بیام و برگردم
گف اگه اون کارت فلان رو داری برو به سختی کیف پولمو در اوردم از کیفم چک کردم بود
مسیر گرفتم که برم اونجا رو نصف راه هم رفتم پیچ پیچی بعد دوباره زنگ زدم گفتم کارت پیشمه ولی نمیخاد یه زنگ بزنی و اینا امار بگیری
گف نمیخاد برو همینجوری و حله و ...
تا اومدم خدافزی کنم یادم اومد تا برم و جا پارک پیدا کنم و کارمو انجام بدم و تو ترافیک دم افطار برگردم نمازم به فنا میره
پشیمون شدم از حول حولکی رفتن
گفتم میام خونه
رسیدم خونه حدود 5 بود
نماز خوندم
همسرجان قیمهپزیده بود
زدیم و رفتیم و برگشتیم دیگه من تو افق بودم واقعا
تمام مدت افقی لش کرده بودم
چای همسر