صب بعد نماز بیدار موندم که کار کنم ده دقیقه هم نشد که تا همسرجان خواس پاشو از در بزاره بیرون ینی یه پاشو نصفه تو کفشش گذاشته بود که نبات بیدار شد
چن وخته دوباره خیلی اذیت میشه و غصه دار و گریه های به قول خودش فواره ای میکنه
جیغ فواره ای!!!!
اصطلاحیه که خودش به کار میبره....
چقد زاری چقد گریه...
گریه هایی که هیچ پایانی نداره جمله هایی که مدام تکرار میکنه بابا باید بیاد الان باید بیاد... و هیچ راهی براش نیس
هیچ جوری حس نمیکنه که میخای درکش کنی یا کمکش کنی یا ارومش کنی...
همین چن جمله رو نوشتم تپش قلب و تهوع و گریه و بغض و دلپیچه ای شدم....
ولش کن
توصیف نکنم
امروز استثناعا وارد فاز وحشتناکش نشده پس بهتره منم قبلی ها رو یاداوری نکنم
پاهام بی حس شده از شدت فشاری که یاداوری این موضوع بهم داد.
اومدم کنارش بخابه
جرات ندارم پاشم به کارام برسم
هر ثانیه یه پیچی میخوره که بیدار بشه پیشپیش میکنم دو ثانیه میخابه
دوباره بیدار....
بزارم برم پشت سرم بیدار میشه میاد و تا خود لحظه رسیدن همسر مغزمو و روانمو رنده میکنه که کی بابا میاد بگو الان بیاد بهش زنگ بزنم بگم خودش یکسره تلفن خونه دستشه و مدام بهش زنگ میزنه و بی وقفه به طرز اصاب خورد کنی همین جمله ها رو تکرار میکنه..
هیچی حواسشو پرت نمیکنه
هیچ کاری براش جالب نیس
هیچی سر گرمش نمیکنه
هیچی ارومش نمیکنه
هیچکار خوشالش نمیکنه و فقط مدام تلفن به دس داره همونا رو میگه و حتی توجهی به هیچی نداره
حتی وختی داریم دو تایی بازی میکنیم دو ثانیه بعدش میره تلفن بر میداره...
هیچ تمرکزی برا هیچ بازی ای نداره....
و علت همه اینا بیشتر از دلتنگی برای بابا دلتنگی برای بازی با موبایل باباست...
وروان من که سه نخطس....