خوب خوب خوب
امروز برای من روز مهمی بود
نباتم امروز اولین روز پیش دبستانیش بود
آه قلبم قلبم قلبم
چرا داره اینهمه زود میگذره آخه
چرا به این زودی داره بزرگ میشه
اون روزی که تو دستگاه برای اولین بار دیدمش
نتونستم روی پاهام بمونم
داشتم میشستم زمین که دوتا پرستارای NICU اومدن بغلم کردن برام صندلی آوردن که کنارش بشینم چقد گریه کردم نتونستم خوشالیمو نشونش بدم از اولین باری که میدیدمش
خیلی شوکه بودم
شب سختی گذرونده بودم
شوک زود به دنیا اومدنش
شبی که حتی نتونستم یه ثانیه بخابم
حس گنگ و گیج بودن
حس گم شدن و گم کردن همه چی
معلق بودن
چه روزایی رو با هم گذروندیم تا امروز
اشکی نکنم اوضا رو
هر چند همش اشکی ام
ولی ... بگذریم
یاد اون روزی که برا اولین بار فهمیدم چجوری باید بغلش کنم از روی تخت کوچولوی NICU و خودم برش دارم و بگیرمش تو بغلم...
چقد خوشال بودم چه با هیجان برا همسر جان تعریف کردم
داشتم میگفتم که چطور باید برش داری که آسون باشه ...
قیافه متعجب همسر فقط....
بگذریم زودتر بیدار شدم
لوزمش رو آماده گذاشتم
لقمه کره بادوم زمینی و پنیر و بادم زمینی دودی و دوتا ساقه طلایی و یه پاکت شیر و قمقمه آب و یه دست لباس برای تو کیفش و یه پیراهن مردونه و شلوار جین...
رفتم نازش کردم بیدارش کردم گف پیشم بمون من باید بخابم هنوز
گفتم اگه خسته ای بخاب ولی امروز جشن شروع پیش دبستانیه ها دوستات منتظرت میشن که برسی دور هم جشن بگیرین...
دیدم آروم آروم با خوشالی بیدار شد و با خوشالی دور خونه میچرخید و میگف وااااااااااای دیرم شده باید برم امروز جشن داریم....
کلی بچم شیک کرد و موهاشو خودش شونه کرد منم دوباره شونه کردم که حسابی دلبر بشه
ازش به زور چن دونه عکس گرفتم
و وسایلشو برداشتیم و راه افتادیم
مربیش هم از دیدن نبات و اون تیپ دلبرش کلی ذوق زده شد...
بدون اینکه بهم بغل هر روز رو بده رفت...
بعد از اینکه در رو پشت سرم بستم به همسر زنگ زدم...
نمیدونم چمه ینی هم خوشالم هم غصه دارم... اصن یه حالی ام که نمیدونم چمه...
از صب نتونستم کارای روزمره م رو اونجوری که هر روز انجام میدم بهشون برسم
حتی قهوه هم نخوردم!!!!
دیگه ینی ببینین چه حالی ام امروز...
خدایاجان به خودت میسپارمش...نبات شیرینه من...