سلام
من بعد از این همه وقت اومدم
بعد از روزای سخت بیماری نبات که چهار پنج روز تب داشت و می سوخت
روز بعد از آخرین پستم موندم خونه
پیش نبات
چون نمیشد ریسک کنم بزارمش مهد
شاید تبش بالا بره... اون روز خیلی خیلی خیلی به من سخت گذشت دست تنها با نبات تب داری که تبش تا 40 درجه بالا می رفت و پایین هم نمیومد و نمیزاشت من از کنارش تکون بخورم حتی برم براش استامینوفن بیارم یا داروهاش رو بدم .... خیلی اذیت شدم منتظر بودم همسرجان بیاد از سرکار من فقط ده دقیقه بتونم آروم بشم... از این همه آشفتگی و دست تنهایی...
اونم بنده خدا رسید با حال خراب ... خودشم گرفته بود بیماری رو
وسط جلسه رفته بود درمانگاه اداره و ... خلاصه بد حال اومد خونه
ینی حال اون رو که دیدم از هم پاشیده شدم.... تا آخر شب پوستم کنده شد با نبات و بابای نبات به معنی واقعی کلمه..
از دست تنهایی و بی کمکی...
صبحش نبات رو که بهتر شده بود و دوس داشت بعد از کلی وقت بره مهد بردم گذاشتم مهد که بتوم بابای نبات رو ببرم بیمارستان دوباره...خودمم همه تنم داشت از هم می گسست از درد... با چه حالی تا ظهر بیمارستان بودم بابای نبات برای بررسی های بیشتر باید بستری میشد... دیگه وا رفتم اصلا
اونو بستری کردم گفتم برم اسنپ بگیرم برم دنبال نبات که هیچکی مطلقا هیچکی اکسپت نمیکرد... تو سرما با حال داغون و از هم گسسته بدون ماشین و نبات که استرس داشتم که باید بهش به موقع می رسیدم و معلوم نبود چه حالی داشت نگران تبش و بدحالی و بی حالیش بودم .... ینی از استرس و درد دست تنهایی داشتم می مردم ...
الانم که یادش میفتم گریم میگیره.... با هزار دردسر همسرجان برام تاکسی گرفت
رفتم سمت نبات بالاخره برش داشتم.....
و از اون شب خودم نابود شدم... تازه بعد از این همه وقت یکی دو روزه یه کم بهتر شدم
این چه بیماری ای بود از بدن درد تب و لرز و سرما و سرفه و حالت تهوع....
چندین شب با چه حال داعونی باید به نبات هم رسیدگی میکردیم.... بعد نه غذایی میتونستم بپزم نه یه لیوان آب چای یا دارو که کسی باشه بده دستمون تازه رسیدگی و دغدغه نبات ... بدتر از اون اینکه میدیدم بچم چه دردی رو تحمل میکرده.... بمیرم من... چقد یادش هم منو به گریه میندازه... همه سلول هام درد میکردن و سرفه های عجیب غریب ضعف تب و لرزززززززز....و احساس تنهایی...
خیلی بد و خیلی سخت
اینکه تو یه شهر به این بزرگی اینجوری تو این چنین شرایطی حس تنهایی بهمون منتقل می شد خیلی دردناک بود...
بگذریم اصن
فعلا برم یه کم به امورات خونه برسم شاید بازم دوباره اومدم
راستی خبر خوب اینکه مامانم اینا دارن میان پیشمون ... بعد از اینهمه سخت گذشتن بالاخره یه اتفاق خوب میفته ...