سلام سلام
چطور مطورین
حال کردین زود اومدم؟ غافلگیر شدین؟؟؟
اصن هوای امروزو دیدین ؟؟؟؟
وای خدایا دیوونه کننده بود دلم میخاس از خوشالی پرواز کنم دستامو ببرم بالا بپرم بعد جیغ بکشم و دور خودم بچرخم... حیف که نمیشد تو محله و کوچه خیابون از این رفتارها از خودم نشون بدم خخخخ
صب که با نبات بیدار شدیم
تو رخت خواب بهم میگه وای که امروز چقد خوش بگذرونیم تو راه مهد دو تایی!!!!! به شاخ های سبز شده روی سر من توجه نفرمایید!!!!
از بس که بعضی وختا بهونه میگیره واسه نرفتن و لفتش دادن شنیدن این جمله منو تا آسمون برد بالا
خودم همیشه بهش میگم که من عاشق اینم که با هم تو راه مهد قدم میزنیم و راه رفتن های دوتایی مونو خیلی دوس دارم خیلی بهم خوش میگذره و اینا ...
معمولا هم به خودمون نقش میدیم که مثلا من امروز فلانی ام شما کی هستی و اینا بعدم یه قصه درست میکنیم و حرف میزنیم
از این چیزا همیشه به عنوان چیزای باحال و هیجان ناک یاد میکنم ... این بار که اون این جمله ها رو بهم میگف خیلی حالیدم
داشتم میگفتم بیدار شدیم و لقمه هاش و کیفشو و لباساشو اماده کردم خودمم آماده شدم رفتیم بیرون
چه هوایی
چه آسمون آبی ای
مثه هوای اسفند
ابرای پف پفی
هوای نیمه ابری که زود زود آفتاب درخشان میاد بیرون میدرخشه دوباره دو سوت بعد ابرا میان و این هی تکرار بشه... من دیگه دیوونه می شم
تو این هوا دلم عشق و حال میخاد فقط
خلاصه رفتیم تو سرما من برگشتم چن تا تلفن کاری و پیام و اینا دادم نشستم پای سیستم
بعد به همسرجان زنگ زدم پیشنهاد ناهار بده که خوب برخلاف همیشه یه پیشنهاد باحال داد که داره روگاز گردوش می پزه
اصن همچین روزی رو باید فقط با فسنجون جشن گرف تا حق مطلب ادا بشه... بوش منو کشت خخخ
دیروز که رفتم دانشگاه و برگشتنی دنبال نبات ... ینی این دو دیقه این بچه چه بسر من آورد که مغزم سوخت آخه چکش باید برداری بزنی به در و دیوار ماشین؟؟؟هی شیشه بالا پایی و هی پا کوبیدم و خاک بلند کردن ....
اینقده اصابم خورد شد و هی سعی کردم تو خودم بریزم که بوم .... تو پارکینگ ماشینو کوبیدم به ستون ...
من از ترس سکته کردم فک کنم.... تا ساعتها بعدش حالم بد بود و میلرزیدم و نمیتونستم خودمو آروم کنم
انگار اون ترسه رفته بود تو جونم تو تمام سلولهام و دستام جون نداشت....
چه لوس!!!!
خدا رو شکر چیز جدی ای نبود ولی عواقبش برای من خیلی طولانی بود تا شب ادامه داشت... نبات رو غروب بغل کردم میگم بیا یه کم تو قلبم من از بوت خوشال بشم جون بگیرم... اومده بالاخره... میگم من هنوز از اتفاق تو پارکینگ انگار ناراحتم... میگه دیگه بهش فک نکن... تا خوشال بشی
جون گرفتم از این حرفش...
بالاخره همسرجان هم اومد و نظر کارشناسیشو داد و گف چیزی نبود و گوشه سپر از جاش در اومده بود که با دست جا انداخته بود خدا رو شکر
ولی من همچنان تا آخرای شب داغون بودم ...
بگذریم
همسرجان واسمون املت پزید واسه شام . من که کل روز رو نتونسته بودم عین آدم غذا بخورم یه کم خوردم خیلی چسبید ...
آخر شب هم یه کم ایمل های کاری مو مرتب کردم و بررسی کردم...
امروزم نشستم یه کم سرچ کردم راجع به منابع... که خیلی پرت نباشم
تا همین الان طول کشید تا بفهمم چی به چیه و از شوتی در بیام خخخ
رفتم یه کم به غذا یخ اضافه کردم اومدم....
داشتم میگفتم
به نظرم الانم برم یه کم خونه رو جم کنم
یه کم بشینم رو سوالای پایان ترم کار کنم که تا هفته بعد تحویل بدمشون
یه کمی هم کمد نبات رو از آت و آشغال مرتب کنم بس که هی هر چی دستش میاد میگه میخام ....
میزاره تو کمدش
!!!
کدوم بچه ای پاکت خوش بو کننده رو بخاطر بوش نگه میداره وختی کل خونه داره همون بوی خوشبو کننده رو میده؟؟
کدوم بچه ای عاشق بو کردن پاکت خالیه صابونه؟
عادیه ینی؟؟؟؟
هر از یه مدت باید یه سری بزنم البته وختی خودش خونه نیس ببینم چیا تو وسایلش هست که به درد نمیخوره...
میگم این نبات من از بعد از این مریضی های پی در پی دیگه جون نگرفته ... صورتش که هیچی نمونده ...بدنش دنده ها و ستون فقراتش که همیشه تابلو بود ولی الان اون ماهیچه های بین دنده هاش هم واضح از زیر پوستش معلومه که به نظرم این دیگه عادی نیس!!!!
ببرمش دکتر غدد ببینم نکنه مشکلی هست...
دیوونه نشم از این وض صلوات بلند ختم بفرمایید
برم فعلا با اجازه تون