دیروز از نظر نبات داری روز سخت و پر چالشی بود
جدیدا به همه چی نه میگه
گاهی عمدا کارایی میکنه از سر شیطنت که میدونه باعث ناراحتی میشه
خلاصه کلام اینکه دیروز یکی دوبار قاطی کردم براش و به هر حال شب و وخت خواب رسید
از عصر حس میکردم منتظر جرقه ام منفجر بشم ینی دیگه ظرفیتم تموم شدهبود و با هر چیز کوچیکی مغز درد میگرفتم چن بارم اولتیماتوم دادم ولی خوب... به هرحال
امروز دوباره کله سحر ما بیدار شدیم
یه خورده تو رختخواب ماهی و نهنگ و اسب آبی و گوریل بازی کردیم
بعد از صوبونه به همسرجان گفتم تا سناریو دیروز تکرار نشده بیا بزنیم بیرون پارک ببریمش
فلاسک و لیوان یه بار مصرف زدیم زیر بغل رفتیم پارک گفتگو
نبات مشغول بازی با درختا و ... شد
ماهم نشستیم یه کم
بعدم برگشتیم تو راه خرید تره باری و سوپری کردیم
اومدیم خونه برا نبات فسنجون گرم کردم همسرجانم رف تو کار تاس کباب منم یه کم لوبیا داشتم برا فریزر ردیفش کردم
ناهار زدیم و فقط ظرفای قابلمه ای رو شستیم و آشپزخونه ترکیده رو ول کردیم بستنی زدیم و دوباره در یه حرکت ناگهانی زدیم بیرون تا دوباره نبات خونه به هیالوی تبدیل نشده خخخخ
الانم برگشتیم اونا رفتن تو حیاط منم قهوه دیرهنگامی زدم تو رگ برم به حساب کارای آشپزخونه رسیدگی جدی کنم خونه دوباره قابل سکونت بشه
با اجازه همگی