خوب با سلام و صلوات من امروزم اومدم
این چند وقت کلی کارا انجامیدیم...
اتفاقات عجیب خوب و بد و بیماری و اینا رو پشت سر گذاشتیم
ولی در همه ی این احوالات بخش هیجان انگیز زندگی نبات و نباتونه هاست
متاسفانه این چند وقت این همه نباتونه داشتم ولی نیومدم بنویسم و دیگه اصن به کل از یادم رفتن...
یکی از جالب ترین بخش ها یک جهش جدید در نحوه صحبت کردن نبات هست
من فک میکردم که چند ساله پیش حرف زدن نبات دیگه کامل شده و خوب قرار نیس دیگه منتظر چیزی باشیم
ولی یک گام بلند دیگه در نحوه استفاده از اصطلاحات رو در نبات میبینیم این چند ماه
یکیش مثلا استفاده از به نظر میرسه که .... قبلا میگف به نظرم .... الان موقع تحلیل موقعیت میگه به نظر می رسه که .... خندم میگیره انگار آدم بزرگا مثه محقق ها اظهار فضل میکنه خخخ
ازین دست تغییرات منظورمه....
به من میگه بوس بوسیه من...
یا صبا وختی شادان بیدار میشه میگه صب بخیر عزیییییییییزم! این رو چون با یه لحن خاص جدید میگه نوشتم وگرنه اون بخش استفاده از اصطلاحات خیلی با حاله اگه بازم یادم اومد اضافه میکنم
تایم های مادر پسری افزایش چشم گیر یافته و البته چالش های مادر پسری هم...
حالا فک نکنین همه چی گل و بلبله ها
منو مقصر همه اتفاقای بد در خونه میدونه حتی وختی باباش مثلا یه بلایی سرش آورده یا میخواسته بیاره یا با هم چالش دارن یا مثلا دستش سرش به جایی کوبیده ... تقصیره منه خخخ
انگار دیواره من در این زندگی از همه کوتاه تره...
چن روز پیش وختی داشتم یه پیشنهاد ساده میدادم در مورد نقاشیش میگف برو دیگه نمی خوامت تا ابد!!!!
فک کن... قلبم اصن ...
جالبه زودم پشیمون می شه...منم گاهی کوتاه میام گاهی حسابی حسابشو می رسم خخخ
خلاصه که چالش ها کم نیستن... یه جورایی حس می کنم داره مثه تینیجر ها رفتار میکنه... دیوونه بازیاش اون شکلیه... یه کم نگرانم می کنه ولی خوب کاریش نمیتونم بکنم جز مدارا ... و البته تادیب...
اون بار بهش میگفتم وختی پسر من کار غلطی انجام میده کارش بده و خودشم اینو میدونه، من که مامانشم باید ادبش کنم... وگرنه دو روز دیگه هر کسی به خودش اجازه میده بچه ی منو ادب کنه ووو... بعدشم اضافه کردم هر کسی هم بخواد بچه ی منو اذیت کنه با من طرفه حسابشو میرسم ... لولش میکنم... همین جمله آخر کلی به نظرش خنده دار اومده بود!!!
منو باش .... دارم واسه کی سخنرانی فلسفی میکنم ....
بی خیال
خلاصه اینکه زندگی داره واسه خودش میره جلو... منم گاهی چشمامو میبندم و به خودم و مغزم میگم بیا تو دم در بده باهات کار دارم... حالا هیچ کار خاصی هم ندارم باهاش ولی حس میکنم خیلی به خودش سخت میگیره مغزم ... میگم بزار مثلا سی ثانیه به هیچی فک نکنم ولی خیلی موفق نمیشم معمولا...
ممنونم بچه ها که سراغم رو میگیرید و انگیزه میدید برا نوشتن... امیدوارم به زودی بتونم بیام یه کم اینجا اونجا اختلاط کنیم مغزمون استراحت و خلسه رو تجربه کنه... ممنونم و ماچ بهتون...