دقیقا شیش سال پیش همین موقع ها رفتم بخش زایمان
همین ساعت 11 و بیست دقیقه شب روی تخت نشسته بودم... منتظر...
بعد لباس عوض کردم... منتطر همسر که مدام پیجش میکردن که بیاد... چه شب عجیبی بود
انگار توی مه و ابر بودم
گنگ
میدیدم میشنیدم اما تو حال خودم بودم...یا شاید اصن تو حال خودم نبودم..
انگار توی خودم نبودم...
از 10 و بیست دقیقه شب چهارشنبه ....
همه چیز به هم پیچید
نبات قشنگ من...
بهترین و قشنگ ترین هدیه خدا ....
خدا یا جان هیچ وخت نمیشه شکر شایسته ای بجا بیارم بخاطر این لطفت