زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

نشستم پای لپ تاپم کارامو پیش ببرم نشد

ذهنم دوباره که نه هزار باره در گیر اون کسایی شد که عزیزانشون از دست رفتن تو این جنگ چند روزه...

چه شوکی به من وارد شد اون روز ....

چندین نفر از کسانی که از دست رفتن رو می شناختم...

چه بی گناه ... بی گناه... مظلوم ....

هر بار بهشون فکرکردم تا ته قلبم سوخت براشون....

از یکی از این خبرها که نزدیک بود سکته کنم قشنگ حس می کردم این خبر می تونه نصف صورت منو فلج کنه...

هر کدوم رو که شنیدم تا ته قلبم سوخت...

همش میگم اونا که رفتن مظلوم هم از دنیا رفتن می سوختم براشون ازون طرفم برای نزدیکانشون دلم می سوخت تا ته ته قلبم ... مادرش... پدرش.... همسرشون...

بعد از اون چن تا خبر یه عالم خبر دیگه هم شنیدم که آدماش رو نمی شناختم و بازم دلم میریخت ...

دنیای نا عادلانه ایه... خیلی اون دوره بهم سخت گذشت... البته چه سختی ای کجا قابل مقایسه با اونیه که عزیزش رو میکشن و جسدشم پیدا نمی شه... پیدا می شه ولی نمیشه شناختش.... شبیه اونی که می شناختی نیس اصن...

آخ آخ

نمی خواستم نبات چیزی بفهمه... نمی خواستم مامان بابام اذیت بشن... نمی خواستم کسی بدونه که من چقد از درونم نابودم...

دلم ریش ریش شد....

برگشتیم تهران تو همون دوره در گیری های شدید... بازم سعی کردم نزارم نباتم چیزی بفهمه... همه انگار تو جونم و تو قلبم و مغزم موند غصه هام.... انگار از تو دود شدم از شدت این فشار....

بعد که برگشتیم خونه تا چند روز سعی کردم قوی بمونم .... متمرکز بمونم... حواسم رو جمع نگهدارم...همش میگفتم جنگه شرایط عادی نیس... باید متمرکز بود...

خیلی هم فکر میکردم... خیلی زیاد...

یه روز که تنها بودم تو خونه و اشک هام میچکیدن... ولی باز انگار دلم سبک نشد... غصه هام اشک ننیشد انگار ... یه چیزی پخش شد... که اون موقع من اولین بار بود میشنیدم... ازین شعرای حماسی بود... جمله اولشو یادم مونده ... چون انگار داشت در مورد من میگف انگار منظورش من بودم... بپاخیزید ای مردم که وقت سوگواری نیس ...ندارد بهره ای از زندگی خونی که جاری نیس... اینقد باهاش گریه کردم هزاران بار از رو گوشی پیداش کردم گوش دادم... انگار اون حسی که توش بود من تو ته وجودم داشتم حس می کردم اون به کلمه تبدیلش کرده بود و میخوند... انگار فقط برا من میگف همون چیزی بود که من روش متمرکز بودم اینهمه مدت...

هر چند حالم خوب نشد...

اصن قرار نیس انگار حالم خوب بشه... قرار نیس حال هیچ کسی خوب بشه... 

حس میکنم همه ماها تغیییرات جدی و قابل توجهی کردیم ... برا همین نمیتونیم مثه قبل باشیم... چون اصن دیگه اون آدم به یه ادم دیگه ای تبدیل شده بعد از این جنگ ...

اون روز میگفتم حالا ما هم جنگ رو دیدیم... حالا ماها جنگ زده شدیم....

اون روز هم گفتم حالا هم محکم تر از روز اول میگم 

من از مردن نمی ترسم .... من نمیترسم از مردن برای ایران....

 


نظر

خب خب  خب

سلامونعلیکوم

چگونه اید؟ آخرین روز تیر ماهه

4 ماه از 1404 هم گذشت 

خبر خوب اینکه خوشبختانه 8 ماهش مونده

اکر مثل من اول سال یه عالمه پلن و برنامه های باحال برای سال در نظر گرفتید و شاید حتی بعضی هاش رو شرو نکردید بزارید من برم رو منبر براتون

یا الله.... یا الله

بسم اله 

ببینید قشنگانم

به اطلاعتون میرسونم که اولا عیبی نداره بیخیال اهدافتون نشید ولی خودتون رو برای این وضعیت ببخشید

اگر نتونستید بعضی از موارد رو اصن استارتشو بزنید هم اشکالی نداره

امروز بعنوان آخرین روز تیر میتونه یه فرصتی باشه برای اینکه یه باز نگری روی اهدافتون و برنامه ریزی تون داشته باشید...

نمیدونم چقد اصولی به هدف گذاری آشنا هستید و چقدر و چطور اهدافتون رو برای خودتون برنامه ریزی می کنید

اما بزارین یه چیز کوچولو بهتون بگم که ممکنه مشکله خیلی آدما باشه ...

همه مون  میدونیم که اهداف قشنگ و باحال و کولمون رو باید به بخش های کوچیکتر تقسیم کنیم ... اینو دیگه قطعا همه می دونن...

اون چیزدیگه ای که خیلی ها میدونن ولی بهش بی توجه می مونن اینه که اون بخش های کوچیک باید قابلیت اندازه گیری شدن داشته باشن ... این اولا

دومین مساله اینه که باید این اندازه گیری رو انجام بدیم!!!!!!! ( اندازه گیری یعنی چی؟ یعنی باد بتونید یه عدد و رقم براش ارائه کنید...)  ینی باید بتونید در مورد اون بخش کوچیک از هدفتون که در تیر ماه براش برنامه ریخته بودید امروز (بتونید) بگید چند درصدش رو انجام دادید... و بعدشم باید بشینید بررسی کنید و ببینید که چند درصدش رو انجامیدید... عدد ... باید بتونید اندازه گیری کنید ...

این در مورد تمام اهداف صدق می کنه و در مورد تمام اهداف باید انجام بشه تا شما در مسیر اهدافتون باشید... 

اگر اهداف شما درست انتخاب بشن قابل برنامه ریزی هستن و قابل اندازه گیری هم هستن...اما اگر هر هفته و بعد هر ماه و بعد هر سال اونها رو ارزیابی نکنید گم می شن... شما هم مغموم می شید...

اساس اعتماد به نفس داشتن... اساس خوشال بودن و حس خوب به خودتون داشتن از اینجا میاد...

اون قرتی بازیای اینستاگرامی رو که میگن بیا با من همراه شو در عرض یه هفته اعتماد بنفستو تقویت کن از فلان به فلان تبدیل میشی و ... اینا رو باور نکنیدا... اینا شما رو و روح شما رو زخمی میکنه.... ممکنه یه هفته یه ماه جواب بده ولی بعدش کلا در هم فرو میریزه چون اساسش سسته.....

میدونید که من کلا در پست های طولانی رشته افکارم پیوستگیش از دست می ره ...

اما بزارید اینو هم در ادامش بگم شاید کسی باشه که لازم داشته باشه اینا رو بشنوه

ببنید اگر شما اهداف ریز و درشتی در زندگی دارید به آسونی میشه اونها رو برنامه ریزی کرد و انجام داد و بهش رسید... به راحتی منظورم این نیس که بهتون سخت نمی گذره ولی اگر مسیر درستی براش در پیش بگیرید بعد از هزاران بار افتادن و برخیزیدن قابل دسترسن و همین که در مسیرتون حرکت می کنید هرچند کند ولی پیشرفتتون دیده میشه هر چند کند شما رو در مسیر نگه میداره ... به شما اعتماد به نفس میده.... تا بالاخره به اون هدف می رسید یا هدفتون رو در طول مسیر اصلاح میکنید و.. بالاخره در مسیر درست هستید....

اما اگر شما حس میکنید هدفی ندارید انگیزه ای برای شرو ندارید نمیدونید باید از کجا و چطور شرو کنید و هر بار هر تصمیمی می گیرید دو روز یا سه روز بعد نسبت بهش شل و وارفته می شید باید بهتون بگم که اگر نمیدونید هدف نهایی تون در زندگی چیه بدترین کار اینه که هی هر روز بشینید فک کنید که خوب هدفم چیه؟؟؟؟؟ هیچ وقت با هیچ کار نکردن و فقط فک کردن قرار نیس بهتون الهام بشه وحی بشه و .... اینا مال تو فیلما و تو اینستاس... نشینید به هچ کار نکردن و فقط فک کردن بپردازید....به جای فک کردن به هدف نهایی و فلسفه خلقتتون بشینید به این سه زمینه فکر کنید شما در زندگی امروزتون چه مسئولیت هایی دارید؟ چه وظایفی دارید ؟ و چه علاقمندی هایی دارید؟ از من می شنوید همین امروز به این سه سوال در سه لیست جدا گانه جواب بدید... نرید دنبال دفتر خوشکل بگردید خودکارای اکلیلی لازم ندارید... یه برگه از همین برگه های دم دستی یاد داشت و یه خودکار که لیست خریدتون رو باهاش می نویسید بردارید و دو تا خط بلند توش بکشید تا سه تا ستون تو برگه تون درست میشه بعد همین سه تا عنوان رو اون بالا بنوسید و زیرش برا خودتون لیست درست کنید...

همین لیست درست کردنه ممکن ه چند ساعت طول بکشه... موقع آشپزی موقع تمیز کاری و ... هی چیز میز از هر لیست یادتون میاد اضافه کنید بهش... مخصوصا در زمینه علاقمندیا ممکنه واقعا یادتون نیاد اصن چی شما رو خوشال می کنه چی دوس دارید...

بعد که لیست درست کردید زیرش برا خودتون یه مورد رو از هر دسته انتخاب کنید و ببینید همون سه تا رو چطور می شه 1 در صد بهتر کنید ... همین .... همین باشه هدف مرداد ماهتون...

اون مواردی که انتخاب می کنید بهتره از مواردی باشه که اگر اون مورد در زندگی شما تغییر کنه می تونه زندگی تون بیشترین بهبود رو پیدا کنه...

مثلا یکی ممکنه بگه من در دسته مسئولیت هام، مسئولیت غذای خانواده با منه .... میدونم اگر سالمتر غذا بخوریم برا همه مون بهتره... پس من تصمیم می گیرم که این ماه در راستای این مسئولیتم یه بهبود در عملکردم ایجاد کنم ... مثلا به جای اینکه هر 4 تا آخر هفته بیرون غذا بخوریم ... فقط یه بارش رو مثلا کم کنم خوب میشه... و اون یه بار رو من یه جوری مدیریت می کنم که هم غذا از بیرون نباشه و هم برای اینکه یه وظیفه به لیست وظایفم اضافه نکنم اون روز رو روز آشپزی خونوادگی اعلام کنم ... تفریح خانوادگی اون روز باشه همه باهم غذا درست کنیم...

حالا اینو می تونید به همه موارد تعمیم بدید...

نکته مهم:

یادتون نره که قدم های بزرگ همیشه در همون روزهای اول برنامه ریزی به ملکوت می پیوندن و از دور خارج می شن چون هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی خسته کننده خواهند بود و در عین حال اعتماد به نفس ما رو معدوم می کنن ....تغییرات کوچیک ولی قابل اندازه گیری ....

و من الله التوفیق...

اگر دوس دارین بگین از برنامه های خودتون و اگر اصن به این زمینه علاقمندین بگین بازم در موردش بنویسم... چون علاقمندیه خودمم هست... اصن نمیدونم چرا تاحالا در موردش اینجا چیزی ننوشتم...

 


نظر

سلام بیتوت های کیوتم

چطور مطورید؟

عاقا من آخر هفته چرا هیچی ننوشتم زشت نیس؟

بزار ببینم دیروز پیروزا چیکارا کردم یه ریپورت ریز بدم

چهارشنبه که در جریانید به تلفن کاری کذشت و نتیجه هم نداشت... تصمیم گرفتم شنبه حضوری برم ( اینو اینجا داشته باشید...)

پنجشنبه صب به نیایش مال گردی گذشت... بر گشتنی هم دم ظهر بود یه کم دس دس کردیم ناهار چه کنیم که از بیرون قیمه و مرغ و کوبیده گرفتیم عاقا خیلی با کیفیت حال کردم.... ناهار رو زدیم رست کردیم یه کم کارای خونه و عصرشم یادم نیس...

جمعه صبم مثلا قرار بود بریم پیکنیک کنیم صب رفتیم آش و هلیم و نون خریدیم پارک دم خونه رفتیم با اینکه هنوز حدود 10 بود چققققققد گرررررم بود 11 و نیم بود برگشتیم خونه... ناهار از قبل داشتیم زدیم و رست کردیم عصرم به خیابون گردی گذشت... شبم با همسر جدول حل کردیم.. عاقا یادم رفت بگم فیلم کنت مونت کریستو رو چند شب تیکه تیکه دیدیم قشنگ بود ... 

دیروزم که قرار بود برم دانشگاه و قرار بود نبات رو ببرم پیش دبستانیش و خودم برم و برگزدم که عاقا ایشون دم در مهد چنان منو پشیمون کرد که نگم اصن... برگشتیم تو ماشین یه کم نستیم و من بازم دس به تلفن شدم از شانس نبات عاقاهه جواب داد و باز گف فعلا فلان کردیم صبر کن یه ساعت دیگه بهت میگم چی شد و  ... باز همونجا دم مهد تو ماشین نشستیم یه 45 دقیقه بعدم برگشتیم خونه و به نباتم گفتم فعلا صب میکنیم اگه اقاهه گف باید برم دیه میریم شما رو میزارم مهد و میرم و زودم بر میگردم که از شانس نبات طرف گف صبر کن تا آخر هفته.... خوشال بر گشتیم خونه و در کمال آرامش برق رف... 

ناهار قیمه پزیدم با سیب زمینی و برنج...

عصرم یه کم کتابامو خوندم ... آخر هفته هم یه 40 صفحه ای خونده بودم از هزارو دویست و نمیدونم چقد صفحه که میخواستم تا آخر خرداد بخونم تموم کنم الان 700 و اندی خوندم.... کند پیش میره ... امیدوارم بتونم تا آخر مرداد تمومشون کنم 

اون یکی کارام هم برنامه نویسی بود... اگه یادتون باشه... کتابامو تاجاهای مورد نظر رسوندم و بقیش رو بی خیال می شم دارم اون یادداشتامو دوره میکنم و میخوام وارد فاز جدید بشم...البته یه کم از کتابام مونده که نوت بر نداشتم اونم کم کم باید تو مرداد تموم کنم

کار اصلیم تو این چند روز باقی مونده از تیر اینه که مطالب مناسب برای فاز جدید مطالعم پیدا کنم و کم کم دستی به پروزه هه برسونم... توکل بخدا ببینم چه گلی می تونم بزنم به سرم...

با اجازه تون فعلا...

پ.ن. یه چیزی یادم اومد دوس داشتم در موردش بنویسم میزارمش برای پست بعدی ( که امیدوارم بتونم امروز بنویسمش)

ماچ ماچ


نظر

سلام بر شمایان زیبا

چطور مطورید ؟ الان که نشستم اینجا بنویسم یه کم آخیش طوری ام چون از صب رو مقالهه کار کردم و ارسالش کردم نیم ساعت پیش

اما امان از صب وختی بیدار شدم 

حدود 7 و نیم امروز بیدار شدم در حالی که تا حد سکته تپش قلب داشتم و مضطرب بودم ... هر لحظه حالم بدتر می شد هی خوابم یادم می افتاد که چیز خاصی هم نبود وختی مرورش می کردم ولی منو به فنا کشید رفت

با اینکه این هفته سعی کرده بودم صبا زود بیدار بشم این دیر بیدار شدن هم نمی دونم چرا منو اینجوری به هم ریخت... شد مزید بر علت... حالا انگار مثلا قرار بوده آپولو رو سر ساعت 5 بفرستم هوا الان دیر شده... چته بابا.. بیخیال... هی قوربون صدقه خودم رفتم تا تونستم از جا در بیام فقط!!!!

با هزار مکافات برخیزیدم دستم به تلفن به زنگ زدن که تا خود ظهر ادامه داشت و آخرشم هیچی به هیچی...

خوبیش این بود از صب نشستم سر این کار سخته و در واقع مدل قورباغه ات را قورت بده و این جور حرفا کارام رو پیش بردم ناهارم غذای بادمجونی پزیدم کنار برنج دست نخورده دیروز بخوریم این وسطا به داداشم و مامانم و مادر شوهر زنگ زدم احوال پرسی کردم... یه جورایی میخواستم به مغزم حالی کنم دلشوره م بیخودیه! دست از سرم ور داره بلکم بتونم کار کنم با تمرکز

بقیه تایم هم به بازی با نبات گذشت... 

عصر به شستن قابلمه ها و سینک 

غروب که خودمو مجبور کردم کارای کامپیوتری رو تمومیده کنم بلکه آخر هفته دیگه به این یه مورد فک نکنم و بتونم فقط غصه ی مورد مربوط به تلفن ج داده نشده و نیاز به حضور شنبه رو بخورم آخر هفته خخخخ...

الانم که در خدمت شمایانم

راستی به نبات شام چی بدم؟ تخم مرغ آبپز؟ چطوره؟

آقا یه چیزی بگم شاید کسی باشه لازم داشته باشه بشنوه

برای انجام کارا دنبال انگیزه نباشید ... انگیزه خیلی خیلی ناپایداره ... یه روز هست هزار روز معلوم نیس کدوم گوری سرش گرمه... پیداش نیس

نزارید شما قشنگان عالم رو منتر خودش بکنه ( ببخشید دیگه بی تربیته نباشه خدمتتون!!!!) 

کاراتونو به امید پدیدار شدن انگیزه پرت نکنید به جای فردا به پس فردا....

نمیخاد یهو خودتونو بزنید به برق یه هو یه کار که مثلا یه هفته طول میکشه رو بگید می خوام دوروزه تموم کنم ... بزارید ده روز طول بکشه ولی معطل انگیزه دار شدن نباشید که مثلا آیا کی انگیزش بیاد من دو روزه این پروژه رو میترکونم... بیخیال بابا ...

بزارید بنا رو به ده روز....هر روز یه دهمش رو انجام بدید... خود به خود یه روز انگیزه هه یه سرکی میکشه اون روز 3 دهمش انجام میشه یه روزم حال ندارید از یه دهم هم کمتر میتونید همون رو انجام میدید خود به خود 7 یا 8 روزه تموم میشه... اگه هم اون انگیزه خیلی خانومی کرد یا شایدم آقایی کرد و خودی نشون داد شاید بتوند مثلا دو سه روز رو با انگیزه کار کنید که فبها... زودتر از موعدم تموم میشه میره پی کارش...

این باعث میشه که هر روز یه قدم برای اون کار حرکت کردید و شب وقتی میخوابید نمیگید وای فلان کارم مونده کی بشه انجامش بدم نفس راحت بکشم میگید آخیش یه دهمش انجام شده 90 درصدش مونده ...و این خوشالیه ریییییز هر شب بزرگتر میشه ... و اون کاره هر روز کوچیکتر می شه ...

منظورم رو رسوندم؟؟؟؟؟

و من الله التوفیق