سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

دیشب مامان و بابام مهمون ما بودن

قبلشم  ما پیششون بودیم

الانم یه ساعتی میشه که رفتن و سر راه هم نبات رو بردن مهد... دلم گرفته... خیلی... دستم به هیچ کاری نمیره... انگار یه وزنه سنگین رو قلبمه...

کاش بیشتر مونده بودن پیشم... البته اینکه میرفتن منو ناراحت نمیکنه اینقدر... ولی کلا حال و احوال خوبی ندارم... و نمیتونم حال خودمو بهتر کنم... گاهی با خودم حرف میزنم... دیگه دوس ندارم با کسی حرف بزنم... اصن گاهی با خودم هم سختمه حرف بزنم...

یه جمله ای خوندم سر صبحی و چقد میفهمیدمش...حتی دو ندارم اونو هم اینجا بنویسم... دلم نمیخواد هیچکی بدونه تو ذهنم چی میگذره... و دوس دارم وقتی از این روزا رد شدم هیچ وقت یادم نیاد به چه چیزایی فک میکردم... چقد فک میکنم بعضی کارا آسونه...شاید بعدا فک کنم که خیلی .... ولش کنم هیچی نگم اصن... برم یه کم به کارام برسم... کارای فردام رو هم تموم کنم که برم یه سر دانشگاه...

کاش یه چن روزی از همه چی مرخصی میگرفتم... از همه چی...

راستی... من ازون آدمایی ام که کسی هیچ وقت فک نکنه من ممکنه غم و غصه ای داشته باشم!!!!