سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

خوب خوب خوب

سلامون علیکوم

روز برفی و روزای سرد زمستونی تون بخیرررر

الان که نشستم پای لپ تاب دونه های برف تند و تند میرقصن می ریزن پایین

منم با اینکه دارم یخ می بندم پرده ها رو کشیدم کنار و دارم لزت می برم

و  به این می اندیشم که باید برم نبات رو از مهد بردارم و تو برفا راه بریم یادم باشه دستکشش رو ببرم و چتر هم براش بردارم که ذوقولیده بشه

و اما

اسفند دلبر من

و اسفندونه ی دلبر من

نبات شیرین من به زودی شمع پنج سالگی رو فوت می کنه

و اوه خدایا جان

چه زود داره می گذره 

و اصن چه معنی میده بچه اینهمه زود بزرگ بشه

اونم نبات شیرینه من

نور من

اسفندونه ی مهربون من

فقط خدا می دونه که چقد از داشتنش عسل تو دلم می جوشه و هم میخوره وم منو تا عمق جووووونم شیرین می کنه اصن انگار تو این حفره های قلبم شربت عسل هم میزنن وقتی بهش فک میکنم

اون روزای اول به همسرجان میگفتم اگه خدا فقط همین یه نعمت رو به من داده باشه ( که البته هزاران هزار و اصن بی تا به من نعمت داده که فک نکنم لیاقتم بوده باشه و فقط از رحمتش و لطفش و خوبی خودش بوده همه شون) ... داشتم میگفتم اگه نبات تنها نعمتی بود که خدا از سر لطف و رحمت به من داده بازم تا ته دنیا یا نه اصن تا ته این دنیا و اون دنیا من شکرگزارش باشم هم کمه و نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم... ینی هیچجوری نمیتونم ازین لطفش تشکر کنم ... زبونم همیشه کوتاهه ... 

خدایاجان ممنونم از لطفت و اینکه نباتم رو به ما بخشیدی از الان تا همیشه چه من باشم چه نباشم ازت ممنونم و به تو میسپارمش که در پناه خودت باشه... هواش رو داشته باش لطفا و هوای همه ی بچه ها رو همه جای دنیا

من خیلی برا نبات دعا میخوندم وقتی تو دلم بود خیلی با هم حرف میزدیم هر جا که میرفتم هر چی که می دیدم هر چی میخوردم هر چی میبوییدم 

تو پارک تو خیابون تو تاکسی تو اتوبوس از آدما از گلها درختا از هوا از هر چی حتی زیر دوش آب و از دمای آب از صدا ها از همه چی باهاش حرف میزدم...

بلند بلند ... گاهی هم آروم آروم... حتی یادمه یه بار بادوم زمینی میخوردم داشتم براش میگفتم که شوره ولی خوشمزس یا مثلا شیرکاکائو که دارم میخورم چه مزه ایه و اگه چطوری بود بیشتر دوس میداشتم خخخ

بگذریم 

داشتم میگفتم

خیلی خیلی باهاش حرف میزدم...

تا اون شب آخر که از پله های پل عابر می رفتم بالا 

و بعد پایین و تو کوچه مون که تاریک شده بود و بعد در خونه بعد آسانسور

بعدش که نیمرو خوردیم و پرتقالایی که همسر پوستشون کنده بود....

اما از لحظه ای که کیسه آبم پاره شد و غافلگیر شدم...

زبونم بند اومد و مغزم رفت تو مه 

تو مه سفید و آروم

بدون نگرانی مغزم خاموش شد

و فقط تلاش کرد ببینه و در مورد ضروریات حرف بزنه....

حتی وختی بهم گفتن که نبات رو به دنیا میارن! ینی داره به دنیا میاد ...

نه که ندونم دور برم چه خبره و چه اتفاقاتی داره میفته ها... ولی همه چی رو یه جور دور کند بود یا نه یه جور به نظرم برای مغزم کم اهمیت میومد یا شاید جدی به نظر نمیومد میدونم اصن چطوری توصیفش کنم

اصن بهتره بگم انگار من نبودم که بعد از یه بارداری سخت و با هزار چالش و نگرانی در سی هفتگی کیسه آبم پاره شده و ممکنه هر لحظه بچه با هزار چالش به دنیا بیاد... نه که نگران نبودم ... اصن نمیدونم چطوری توصیف کنم خودمو اون لحظه انگار من بودم ولی من نبودم...

 تا ثانیه آخر حتی تو اتاق عمل ... وقتی بهم گفتن پاشم از روی ویلچر و برم رو تخت اتاق عمل... با اینکه درد داشتم و حتی نمیتونستم نفس بکشم... پرستار میگف کمکت کنیم بلند بشی و من میگفتم یه لحظه صبر کنین که خیلی درد دارم... حتی نمیدونستم اون موقع که این درد زایمانه و دیگه همه چی تموم میشه الان... فک میکردم یه کاریش میکنن که بتونه بیشتر تو دلم بمونه؟ نه!!! اصلا به هیچی فکر نمیکردم... تو همون مه بود مغزم... به هیچی فک نمیکردم...شوک بودم و مغزم ترجیح داده بود اصلا برای بیرون اومدن از اون مه هیچ تلاشی نکنه... یا شایدم اصن نمیتونس هیچ تلاشی بکنه... و همین باعث شد اون مدت تا به دنیا اومدن نبات اصلا نتونستم باهاش حرف بزنم ... حتی یادم نمیاد بهش گفته باشم که الان کجاییم و تو الان از دل من در میای و من میبینمت ... بی حسی گرفتم دکترم اومد و بغلم کرد.... بعد از چند دقیقه معاینه های آخر و بعدش هم دو بار یه صدای خیلی خیلی خیلی کم... و بعد یه چیز کوچولوی ملافه پیچی شده رو گذاشتن تو تخت NICU و از من دور شد....حتی کسی نگف حالش چطوره ... حتی کسی به نظرش نرسید که من چقد اون لحظه لازم دارم ببینمش....

هنوزم یادش میفتم تا آخر دلم اشک میشه...خدا رو شکر که بخیر گذشت...و من فرداش حدود ساعت یک ظهر تونستم خودم برم ببینمش...

نبات کوچولوی من 

چقد کوچولو بود... چه لبای قرمزی داشت.... چقد سرش کوچولو بود همه ی اجزای صورتش ظریف و زیبا بود ... به نظر من قشنگ ترین چیزی بود که تو دنیا خدا ممکن بود دلش بخاد به من نشون بده...

به من نشون داد که چطوری می آفرینه و چطوری از هیچ چیزی میسازه که می درخشه....

تو اون زمانی که گفتم مغزم توی مه فرو رفته بود.... تنها چیزی که یادم میاد گفته باشم از ذکر و دعاها فقط یادمه که مدام میگفتم یا فاطمه زهرا... نمیدونم چرا مدام به زبونم میومد و البته براش خیلی خدا رو شکر میکنم... و اون زمانی که رو تخت دراز کشیده بودم که نبات رو از دلم در بیارن براش آیت الکرسی میخوندم و سوره توحید و صلوات می فرستادم... اینقد همینا رو هم هی غاط میخوندم دو باره بر میگشتم از اول میخوندم ... انگار یادم میرف...و نکته این جاس که هر چی فک میکردم که من با نبات دیگه راجبه چیا حرف میزدم؟ چی بهش می گفتم یا اصن چه دعاهایی براش میخوندم ... بیشتر چیزی یادم نمیومد....هیچی غیر از اینا یادم نمیومد .....فقط همینا از اونهمه دعاهایی که براش میکردم یادم بود.... و بسم اله

یادم باشه که تا وختی هنوز مغزم تو مه فرو نرفته چیزایی که میخوام رو بگم به نباتم 

یا شاید به همه ی اونا که برام عزیز و مهم هستن...

تو مه شاید هر چی تلاش کنم دیگه نتونم یادم نیاد ...

حتی یادم نیاد که بگم چقد دوسشون دارم... همینقد میتونه عجیب باشه... ینی میدونی چقد دوسش داری و میدونی چقد مهمه ها ولی مغزت تو اون مه به فکرش نمیرسه که اینا رو چجوری میگفته یا اصن اینا رو بهتره بگی... همینقد عجیب...