سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

دیروز از نظر نبات داری روز سخت و پر چالشی بود

جدیدا به همه چی نه میگه 

گاهی عمدا کارایی میکنه از سر شیطنت که میدونه باعث ناراحتی میشه

خلاصه کلام اینکه دیروز یکی دوبار قاطی کردم براش و به هر حال شب و وخت خواب رسید

از عصر حس میکردم منتظر جرقه ام منفجر بشم ینی دیگه ظرفیتم تموم شدهبود و با هر چیز کوچیکی مغز درد میگرفتم چن بارم اولتیماتوم دادم ولی خوب... به هرحال

امروز دوباره کله سحر ما بیدار شدیم

یه خورده تو رختخواب ماهی و نهنگ و اسب آبی و گوریل بازی کردیم

بعد از صوبونه به همسرجان گفتم تا سناریو دیروز تکرار نشده بیا بزنیم بیرون پارک ببریمش

فلاسک و لیوان یه بار مصرف زدیم زیر بغل رفتیم پارک گفتگو

نبات مشغول بازی با درختا و ... شد

ماهم نشستیم یه کم 

بعدم برگشتیم تو راه خرید تره باری و سوپری کردیم

اومدیم خونه برا نبات فسنجون گرم کردم همسرجانم رف تو کار تاس کباب منم یه کم لوبیا داشتم برا فریزر ردیفش کردم

ناهار زدیم و فقط ظرفای قابلمه ای رو شستیم و آشپزخونه ترکیده رو ول کردیم بستنی زدیم و دوباره در یه حرکت ناگهانی زدیم بیرون تا دوباره نبات خونه به هیالوی تبدیل نشده خخخخ

الانم برگشتیم اونا رفتن تو حیاط منم قهوه دیرهنگامی زدم تو رگ برم به حساب کارای آشپزخونه رسیدگی جدی کنم خونه دوباره قابل سکونت بشه

با اجازه همگی


نظر

خداییش دیگه مغز من یکی نمیکشه اینهمه اتفاقات ناگوار رو

چه خبره واقعا

میسوزیما اینهمه اتصالی کردن آخرش سوختنه

ینی چی واقعا

چرا باید تو همچین شرایط جوی بخوان برن نمیدونم چی چی افتتاح کنن؟ واجبه؟؟؟

خداییش نمیترکیم ازاین حجم خیلیه اصن 

خدایا جان لطفا رحمی کن آخه


نظر

خوب خوب خوب

سلام سلام

اینقده حال میکنم زود زود بیام

هر چند دستم به فنا رفته وتایپیدن دشوار مینمایه ولی خوب اومدم یه ده دقیقه وقت دارم یه پست ریزی بزارم

آخرین روزای سی و اندی سالگی همسرجانه و زین پس و به زودی فال می کنه در دهه بعدی زیندگانی خود

گفتم بنویسم که الان بهش زنگ زدم 

تولدش رو تبریک گفتم 

میگه مگه امروز چندمه 

گفتم پیشاپیش دارم تبریک میگم بالاخره 40 سالگیه شوخی نیس که

داری مرزهای پختگی رو رد میکنی گفتم یهو نسوزی خخخ زنگ زدم بگم زیرتو کم کن ته دیگ نشی خخخ

باید براش کیک هم بخرم و امیدوارم تا تولدش کتاباش هم برسه و دور هم یه جشن سوسکی بگیریم و یه کم هپی باشیم

و اما دومین نکته مهم 

دیشب طبق معمول آخر شبا رفتم نبات رو ببینم و بوس بوسیش کنم بیام بخسبم که تا خواستم لپ بستنیایی ش رو ماچ عخشولانه طور بکنم دیدم به به بوی نوزادیشو میده 

وووووووی اینقده بوش کردم چشامو بستم هی بو کردم که بره تو جونم با همونجور که شچام بسته بود فک کردم کاش میشد برم گوشیمو بیارم اینو توش ثبت کنم ....ولی حیف هنوز این قابلیت ایجاد نشده توسط تکنولوژی...بعد فک کردم کاش میشد این بو رو بصورت یه عطر توی شیشه نگه داشت....

بعدم با خودم فک کردم برم همسرجانو که تازه رفته بود تو رختخواب صدا کنم بیاد اونم بوش کنه یا نه ور خبیث درونم میگف الان بری صداش کنی میاد نباتو بیدار میکنه هوچی به هوچی ولی ور مهربونم میگف گناه داره بزار بیاد کیف کنه قول میده بچه خوبی باشه خلاصه رفتم صداش کردم اومد باهم یه کم بوش کردیم دوتایی و بعدم من دوباره تنهایی یه عالم بوش کردم تو همین حین و بین نباتم چرخید اونوری و وااااااای اون سمت لپشم بیشتر بوی بچگیهاشو میداد هر چند سیر نشدم از بوییدنش ولی بینیم از بوش پر شده بود

جون گرفتم هزار تا جون به جونام اضافه شد

بعدشم اومدیم دستمو پماد مالیزاسیون و باند پیچی کردیم و شیرجه زدیم تو رختخواب

الانم که خدمت شمام نبات خان رو بردم مهد و قهوه خوچمزمو زدم و پستم میبندم میرم به مامانم بزنگم بعدم بشینم سر کار و بارم ببینم چه گلی باید بزنم به سرم...

خوبیش اینه این هفته انشالا به سلامتی بگذره هفته بعد کارم کم تره و هفته بعدم که با تعطیلی هاش قراره خوشالمون کنه به شرطی که مثه این آخر هفته غافلگیر مریضی های عجق وجق نشیم

با تشکر از همه شما 

روز اردیبهشتی خوب و خوشی را برایتان آرزومندم


نظر

سلامون علیکوم

با معده ای داغان و دستی به چوخ عظما رفته نشستم تو پارکینگ جزوه های کلاسیمو یه نگاهی کنم

نباتم داره با دوستاش بازی میکنه

دارن ماشینای پارکینگ رو معاینه میکنن نبات داره امار ماشینا رو به دوستش میده

یه چشمم به اوناس یه چشمم رو جزوه ها و یه نگاهم به اینجا

دستمو دیشب با آب جوش پختم و به فنا رفتم تا همین الانم کبابه و یه حال خرابی داره فقط جاش نمونه خدایا جان سپاسیده ام ازت

معده م هم از عصر پنج شنبه به فنا بودن رو آغازید و منو با خودش به قهقرا برد

دو سه روزه من عین آدم غذا نخوردم ....

بگذریم

امروز داشتم فک میکردم از وقتی تدریس تو دانشگاه رو شرو کردم چقد چالش داشتم

اولش تو کارشناسی و ارشد کلاس داشتم چه دهنی ازم صاف میشد بخوام وقت بزارم جزوه درست کنمبعد دوباره کارشناسس بعد هم کارشناسی هم دکترا

که دکتراهه خیلی محدود بود

این ترم ولی کارشناسی و دکترا هر دومقطع هم درسای جدید ینی پاره شدگی دیگه معنی نمیده پوره شدم خخخ

حالا که آخرای ترمیم تقریبا چن جلسه بیشتر نمونده حس پورگی در کنار آخجون داره تموم میشه خاصی داشت تو تنم میرف که دوتا پروسه جدید شرو شد برام که از فک کردن بهش هم دلم هری میریزه

خدایاجان یه دستی برسون پلییییز


نظر

بدون تی شرت تو بغلم رو مبل دراز کشید الان

النگوی تو دستم پشتشو فشار میده کتفش درد میاد میگه آی...

میگم چیه میگه ای کاش النگو نمیپوشیدی

میگم ای بابا راس میگی ببرم پس بدمش دیگه

میگه آخه پس نمیگیره

میگم چرا بابا میگیره 

میگه نه آخه در نمیاد آخه

تا بری پیش خدا دیگه تو دستت میمونه خدا باید درش بیاره

میگم اره ها واقعاراس میگی فقط خدا باید خودش درش بیاره دیگه خخخخ