زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

سلاملکوم

ماه مبارکتون موبارک

الهی شکر یه سال دیگه زنده موندم که این ماه رو ببینم

خدا یا جانم ممنونم 

هر سال من منتظر ماه رمضونم و از لحظه شماری براش لذت می برم

هر سال آخرهاش که میشه غصم میگیره میگم نکنه منو تا سال بعد ببری من هنوز هیچ کار بدرد بخوری تو این دنیات نکردم که...

نکنه ماه رمضون از سرمون رد بشه و ما رو نبخشیده باشی...

بر کسی پوشیده نیس که من عاشق ماه رمضونم و اینو مدیون مامانم هستم که از وختی ما خیلی کوچیک بودیم ماه رمضون بهشت ما بود تو خونه....

بنده خدا مامانم گاهی برا هر کدوممون جدا اون چیزی که هوس کرده بودیم می پخت... با زبون روزه...برای ما که روزه هم نمیگرفتیم... گاهی چند مدل فرنی و شله زرد و حلوا ... میپخت

از حدود عصر کم کم میز افطاری می چید... با عشق... با زبون روزه... الانا که فک میکنم میگم چه حال خوشی داشته... ماها که روزه میگریم اصاب خودمونم نداریم چه برسه بچه ها اونم چن تا چن تا... تازه کار هم بکنی صب تا ظهر از ظهر هم خدمات خانگی بدی ...الهی بگردمش... خدا براش بسازه این دنیا و اون دنیا رو...

راستی چن روزه هی یاد مامان مامانم میفتم...یاد خنده هاش... خدایا جان روحش رو در آغوش خودت بگیر...بحق این ماه گذشتگان رو در برکت این روزها شریک کن... نذار بی بهره باشه هیچ کس...

خدایا جان لطفا  سلامتی و آرامش رو روزی همه مردم دنیا کن...

خدایا جان ممنونم که زنده ام و یه سال دیگه مهمونی این ماه رو به من هدیه کردی...

ماه رمضون بدون روزه داری کیفش خیلی ناچیز بوده برای من... سال گذشته اینجوری گذشت و از دست رفت به نظرم...

امیدوارم بتونم از چند روز دیگه روزه هام رو شرو کنم... حتی شده روز درمیون یا دو روز درمیون... 

اگر روزه میگیرید در این ماه منو فراموش نکنید لطفا و بدانید و آگاه باشید که از لطف خداست و به آسونی می تونه اینو از ما دریغ کنه... خیلی آسون...

دعای دم افطار یکی از بزرگترین لذتهای دنیاس... اصن یه جور خاصی می خوامش...

چه روزه می گیرید و چه نمی گیرید ... امیدوارم از غافلین نباشیم هیچ کدوممون ...

بد نیس یه چیزی تعریف کنم .... اینجا که کسی نمی دونه من کی ام...

چندین ساله من نمازها رو نشسته میخونم... گاهی که همین طور نشسته سجده می کردم مثلا با خودم  میگفتم خدایا کسی نمی دونه همین سجده خالی خالی بدون هیچ ذکری چه لطف بزرگیه که تو به ما میکنی... و می تونی به آسونی از ما بگیری...از من گرفتی این همه سال و حالا من در حسرتش هستم... هیچ کس نمی دونه...که نگاه می کنم به سجده های بقیه و چقد حسرت دارم ... آدم تا ازش لطف خدا بر داشته نشه قدرش رو اصن نمی دونه که هیچ اصن نمی فهمه این از لطف خداست...

برای همه چه در این دنیا هستن و چه از این دنیا گذشتن از خدا آرامش و شادی می خوام بحق این ماه...

خدایا جانم ماچ بهت برای همه چیز 

دمت گرم... بتابی به ما

 


نظر

سلام علکوم

آفتاب اسفندی تا وسطای خونه میاد

درخشان مثل همیشه

من عاشق اسفندم واقعا

تولد نباتم که مزید بر علت 

راستی آخر هفته با مامان اینا و داداشم اینا برا نبات یه تولد غافلگیرانه گرفتیم 

روز قبلشم با همسر جان رفتیم و اکشن فیگوری که دو روز بود گیر داده بود که واسه روز تولدم میخامش خریدیم

البته تفنگ و لگو اینا هم خریدیم که روز تولدش بهش میدیم انشالا

بچم واقعا خیلی ساده غافلگیر و هیجان زده شده بود و جیغ خوشالی می کشید ...

میگم این همه اسباب بازیای خفن... من که مامان هستم دلم همشون رو میخاد... حداقل نصف اسباب بازیا رو ضروری لازم دارم خودم! چه برسه به بچه ها... وای من خودم عاضق اکشن فیگورم... اینبار میرم جوکر گرونه رو می خرم و با تن تن بزرگا رو ... نبات که متقاضیه مجسمه های جمجمه و چیزای ترسناکه ولی هالک هم بد نیس بار بعد نیم نگاهی بندازم بهش...ووووی چقد من دوسشون دارم...

بگذریم

امروز با وجود دل درد و کمر درد دهشتناکی که دارم رفتم واسه یکی از مدرسه ها که هفته قبل جلسه مصاحبش رو شرکت کرده بودیم

تا ببینیم باید چه کنیم

راستش من سال پیش یه لیست بلند از مدرسه های منطقه رو بررسی کردم چقد تحقیقات میدانی کردم...

بالاخره دو سه تا رو کاندید کردم که امسال بریم یکی رو نهایی کنیم

خلاصه...

از 29 اسفند کلا همه چیز برامون کن فیکن شد... واقعا چنان همه چیز در هم پیچید که اصن دیگه نمیدونم باید چه کنیم

فقط میگم خدایا جان تو اون جلو جلو ها رو میبینی من که نمیبینم من از کجا باید بدونم چه کاری برای این خونواده ی کوچولو بکنم آخه؟!!!

واقعا امیدوارم خدا خودش همه چیز رو به بهترین شکل تدبیر کنه... راست و ریس کنه انشالا و من بیام بنویسم که بچه ها اینقد همه چی خوب جفت و جور شد که باورم نمیشه...

میگم یه سوال

چرا امام رضا منو نمی طلبه؟

یا مثلا امام حسین 

یا نجف 

چرا هیچکدوم منو نمی طلبن؟

بعضی وختا خیلی دلم میگیره ... از این موضو واقعا دلم میگیره... میشه مثلا یه طور معجزه واری منو بطلبن؟ که تا آخر عمرم بگم دیدی چطوری طلبیده شدم؟! و هی تعجب کنم...کاش منو میطلبیدن...گاهی فک میکنم باید تا وختی می رم اون دنیا حسرت بکشم...

خوب ...

و یه سوال دیگه اینکه چرا چن وخته هر چی می چرخم تو خونه نمی تونم مرتبش کنم.... ینی ر چی جم میکنم مرتب می کنم بازم دو ثانیه بعد آشفتگی بیداد می کنه... دلم میخاد جییییغ بکشم...

نمی شه مثلا یه بشکن بزنم مثه این کلیپای اینستا گرام همه چی مرتب منظم بشه و برق بزنه از تمیزی؟؟؟؟؟

چه بدونم خل شدم واقعا....

برم یه کم جمع و جور کنم برم دنبال نبات

یه مسکن هم باید بخورم که بدجور وضع خرابی دارم ...


نظر

خوب با سلام و صلوات من امروزم اومدم

این چند وقت کلی کارا انجامیدیم...

اتفاقات عجیب خوب و بد و بیماری و اینا رو پشت سر گذاشتیم

ولی در همه ی این احوالات بخش هیجان انگیز زندگی نبات و نباتونه هاست 

متاسفانه این چند وقت این همه نباتونه داشتم ولی نیومدم بنویسم و دیگه اصن به کل از یادم رفتن...

یکی از جالب ترین بخش ها یک جهش جدید در نحوه صحبت کردن نبات هست

من فک میکردم که چند ساله پیش حرف زدن نبات دیگه کامل شده و خوب قرار نیس دیگه منتظر چیزی باشیم

ولی یک گام بلند دیگه در نحوه استفاده از اصطلاحات رو در نبات میبینیم این چند ماه

یکیش مثلا استفاده از به نظر میرسه که .... قبلا میگف به نظرم .... الان موقع تحلیل موقعیت میگه به نظر می رسه که .... خندم میگیره انگار آدم بزرگا مثه محقق ها اظهار فضل میکنه خخخ

ازین دست تغییرات منظورمه....

به من میگه بوس بوسیه من...

یا صبا وختی شادان بیدار میشه میگه صب بخیر عزیییییییییزم! این رو چون با یه لحن خاص جدید میگه نوشتم وگرنه اون بخش استفاده از اصطلاحات خیلی با حاله اگه بازم یادم اومد اضافه میکنم

تایم های مادر پسری افزایش چشم گیر یافته و البته چالش های مادر پسری هم...

حالا فک نکنین همه چی گل و بلبله ها

منو مقصر همه اتفاقای بد در خونه میدونه حتی وختی باباش مثلا یه بلایی سرش آورده یا میخواسته بیاره یا با هم چالش دارن یا مثلا دستش سرش به جایی کوبیده ... تقصیره منه خخخ

انگار دیواره من در این زندگی از همه کوتاه تره...

چن روز پیش وختی داشتم یه پیشنهاد  ساده میدادم در مورد نقاشیش میگف برو دیگه نمی خوامت تا ابد!!!!

فک کن... قلبم اصن ...

جالبه زودم پشیمون می شه...منم گاهی کوتاه میام گاهی حسابی حسابشو می رسم خخخ

خلاصه که چالش ها کم نیستن... یه جورایی حس می کنم داره مثه تینیجر ها رفتار میکنه... دیوونه بازیاش اون شکلیه... یه کم نگرانم می کنه ولی خوب کاریش نمیتونم بکنم جز مدارا ... و البته تادیب...

اون بار بهش میگفتم وختی پسر من کار غلطی انجام میده کارش بده و خودشم اینو میدونه، من که مامانشم باید ادبش کنم... وگرنه دو روز دیگه هر کسی به خودش اجازه میده بچه ی منو ادب کنه ووو... بعدشم اضافه کردم هر کسی هم بخواد بچه ی منو اذیت کنه با من طرفه حسابشو میرسم ... لولش میکنم... همین جمله آخر کلی به نظرش خنده دار اومده بود!!!

منو باش .... دارم واسه کی سخنرانی فلسفی میکنم ....

بی خیال

خلاصه اینکه زندگی داره واسه خودش میره جلو... منم گاهی چشمامو میبندم و به خودم و مغزم میگم بیا تو دم در بده باهات کار دارم... حالا هیچ کار خاصی هم ندارم باهاش ولی حس میکنم خیلی به خودش سخت میگیره مغزم ... میگم بزار مثلا سی ثانیه به هیچی فک نکنم ولی خیلی موفق نمیشم معمولا...

ممنونم بچه ها که سراغم رو میگیرید و انگیزه میدید برا نوشتن... امیدوارم به زودی بتونم بیام یه کم اینجا اونجا اختلاط کنیم مغزمون استراحت و خلسه رو تجربه کنه... ممنونم و ماچ بهتون...