زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

خوب خوب خوب در فاصله بین کلاسا نشستم لقمه م رو بخورم یه کم هم آب دارم... چای و مخلفاتم هست ولی من چون دوس ندارم برم سرویس نمیخورم خخخ

از بچگی این مشکل رو داشتم و هنوزم دارم.... انگار قراره بلایی سرم بیاد اینقد چندشم میشه ....

خوب دیروزم به روال این چن روز در هفته بخشی از کارای مطالعه کتاب انجام دادم ناهار درست کردم و پرده دم تراس رو در اوردم خیس کردم لباس مهد نبات رو با دست شستم بازم کمی مرتب کاری روی دراور جاکفشی لازم بود انجامیدم یه فسقل دیگه کمد خورده ریزا رو مرتب کردم 

روز قبل جاروی اساسی و تی کشیده بودم حالا کابینتها هم دراشون باید تمیز بشه و فکری برای شیشه ها باید کنیم...

ثبت نام مدرسه برای نباتم... چقد دل تو دلم نیست... خدایاجان لطفا خودت کاستی های ما رو پر کن... به تو میسپارم خودت هر جور که میدونی مرتبش کن...

پلن امسالم اینه که عجله نکنم... آرامشم رو حفظ کنم و اروم آروم پیش برم...

کاش میتونستم دوباره شیرینی جات و شوری جات رو کم کنم.... در طول روز خوبم ولی شبا بدجور بخور بخور میکنم... فکری باید کرد...


نظر

از یک روز بهاری و درخشان

چه هوایی شد

دیروز بارونی و هوای شمال

امروز هم اینقد درخشان

ده دقیقه وقت دارم تا برم دنبال نبات گفتم بیام حضوری بزنم

از صب یه کوچولو با خواهرم تلفنی حرف زدم و بعد مامانم

بعدم نشستم پای لپ تاپ برای ایکه ببینم چیکاره بودم

فایل پایتونم رو پیدا کردم و فایل مربوط به یه کتاب که قبل عید داشتم میخوندم

فعلا گذاشتمش رو دسکتاپ 

پایتون رو 7 فصلش رو خونده بودم از ادامش باید بخونم احتمالا قبلش یه مروری بکنم قبلی ها رو اگر بتونم امشب شرو کنم بد نیس

فایل کتاب درسی رو هم از فصل 3 استارت کردم تقریبا 10 صفحه ای ظرف یه ساعت خوندم البته سر سری حالا این دوتا کار باید تا اخر هفته ادامه پیدا کنه تا ببینم اصن کجای قضیه باید برم

یه کار پژوهشی هم با یکی از بچه ها قرار شده شرو کنم که نگاشم نکردم! اونم بمونه واسه هفته بعد که یه کم این دوتا پیش برن و بیفتن رو غلتک!

با امید به اینکه خودم نرم زیر غلتک!

آخ آخ ناهار ندارم و هیچ فکری هم نکردم

تمیز کاری و مرتب کاری خونه هم هست... ینی بدجوری توش موندم

توان جسمیم محدوده و دست تنها هم هستم... این باعث بشه پیش نره کارا

کشو و کمد ها... فقط زمستونیا رو تو تعطیلات نظم دادم خریدهای دم سال نو و تعطیلات رو هم نظم دادم

اتاق خوابمون رو همسرجان جارو کشیده و منم اساسی گردگیری نومودم

گاز و سینک رو هم شستم... امان از هووووود!!!! کابینتها دسمال کشی میخاد... تی باید کشید کل خونه رو.... 

رویه رخت خواب ها رو شستم و بهاری کردم...

تراس به فناست و شیشه ها آخ واخ ...

حیف از این ویو که اینهمه تو کثیفی پنجره هاست

سرویس مهمان باید تمیز بشه ....

اووووووف بخوام بشمرم تا شب تموم نمیشه...

خوب دیگه باید برم دنبال نباتم

بابای

 


نظر

خوب خوب خب

سلاملکوم به همگی 

روز بعد از تعطیلات

تعطیلاته عیدونه پر بار و پر از بازیگوشی 

چرا باید تموم بشه...

اصن نمیدونم داشتم قبل از عید چیکار می کردم

اصن چیکاره بیدم؟؟؟؟

در چه حالی بیدم؟

نمیدونم

حالا از این قسمت بگذریم اول بریم سراغ اینکه عید رو چیکارا کردیم

اول اینکه اون هفته آخر پیچیدم نرفتم دانشگاه 28 ام کلاسم داشتم !!!! که طبیعتا نرفتم دانشگاه ... نبات هم هفته آخر فقط یه روزش رو رفت و دیگه نفرستادمش

یه کم کارای مربوط به دانشگاه انجامیدم ... بند و بساط رو جم کردم روز 27 ام و بقیش رو هم 28 با همسر جان... لباس های مد نظر رو شستم و خشک کردم و بند و بساط رو آخر شب چیدیم تو ماشین و کله سحر راه افتادیم به سمت خونه بابای همسر جان... برای تو راه هم ساندویچ تخم مرغ و هات داگ درست کرده بودیم... یه کم نوشیدنی هم خریدیم... وای از راه که پایانی نداشت... از یه مسیری که قرار بود یه ساعت کوتاه تر باشه رفتیم که بدلیل عملیات جاده ای!!!! بی موقع یه ساعت و نیم تو ترافیک موندیم ... فاااااا..... و به فنا رفته رسیدیم... در مجموع بسی خسته و به فنا رفته رسیدیدم...

از صبش یه کم حالت گلو درد داشتیم منو همسرجان و خب ... هر چند من توصیه کردم بیا دو روز دیر تر بریم نریم اونا رو مریض کنیم همسر جان میگف بی خیال چیزی نمیشه!!! هر روز بدتر از دیروز ... سینه در د و سرفه و قطعی صدا و .... در نهایت اونجا برادر همسر جان هم بی نصیب نموند و به فنا رفت... وختی هم برگشتیم فهمیدم پدر شوهر نیز به فنا رفته... میگم ببخشید باباجون اومدیم شما رو مریض کردیم و ... اینا بنده خدا میگف نه من از فلانی مریض شدم منظورش داداش همسر بود... گفتم خوب آخه اون بنده خدا هم از ما مریض شد... بگذریم... روز اول و نصفه روز دوم به یاد دادن دوچرخه سواری بدون کمکی به نبات گذشت که خدا رو شکر زودی یاد گرفت الهی دورش بگردم... کوچولوی خواستنی من... اونجا بیشتر وختش رو توی حیاط و پای باغچه بابای همسر بود یا در حال دوچرخه سواری... مهمونی هم چن روز اول به خاطر شبهای قدر و شهادت حضرت امیر خبری نبود و کل شهر تعطیل بود ... البته روز سال تجویل رفتیم برا همسر از همون جای همیشگی پارچه انتخاب کردیم که براش بدوزن تقریبا 4 تا شلوار 3 و نیم تومن پول پارچش شد و حالا دوختش مونده... که بعد از آماده شدن مامانش اینا برامون تحویل میگیرن و پست میکنن...

شبهای احیا هم تو خونه مادر شوهر یه کم احیا نگه داشتم... ولی اینقد خسته راه بودم که نمیشد تا وخت اذون بیدار بمونم فقط در حد نماز و دعا و یه شب هم یه کم قران همینو بس!

یه مهمونی ناهار و شام خونه خواهر همسر رفتیم !!!! یه مهمونی شبانه خونه عمه دوتا هم خونه خاله های همسر یه شب هم همه مهمون پدر شوهر بودن... بسی پر جمعیت و شلوغ... خوب بود 

خرید هم رفتیم و برا نبات و خودم و همسرجان گذشت... یه عالمه شلوار خریدم برا خودم دوتا پارچه ای مشکی رسمی دوتا تو خونه ای و یه دونه هم تونیک بیرونی و یه دست لباس تو خونه ای یه مقنعه و جوراب  برای خودم برای نبات هم شلوار و لباس زیر و جوراب و برای همسرجان هم شلوار و تی شرت و لباس بیرونی و ...

کلا اونجا برای خرید بهتره ... همه چی دم دسته و قیمتها هم منصفانه تره...

برای بابای همسر هم یه پیراهن و برای مامانش یه روسری خریدیم برای مامان بابای خودم هم.... برای خواهر جان یه دست لباس تو خونه از روی مال خودم خریدیم.... بماند که از رو دست خواهر شوهر خریدم... خیلی کیوت و نمکی بود لباسش منم ازش آدرس گرفتم و رفتم دو تا رنگ دیگه واسه خودمو خواهرم خریدم... واسه عیدی هم برای بچه ها نقدی هدیه دادیم و نبات هم نقدی عیدی گرف...

روز شنبه هم برشگتیم به تهران...

برا تعطیلات عید فطر و سیزده به در هم پیکنیک رفتیم

یکیش رفتیم سمت لتمال کن صوبونه بخوریم که مواد املت رو بردیم گاز رو جا گذاشتیم خخخ

یه روزش رفتیم پارک دم خونه نبات بازی کنه 

یه روزش رفتیم سمت شیان سیزده به در 

یه روزش رفتیم تجریش گردی بسی حال داد

یه روزشم رفتیم در مورد واکس هاری پرسیدیم!!! خداییش فرهنگ نگه داری سگ تو ایران در مجموع زیر خط فقره... خااااااااااااک.... بگذریم فقط میگم در مجموع تو روحتون بی فرهنگ ها....

بعدشم رفتیم در مورد تی وی یه کم سوال پرسیدیم... 

دیروزم به شهر بازی گذشت برای نبات قشنگم... دورش من بگردم با اون موتور سواریش فنچ من....

این از اوضاع تعطیلات ما

امروزم رفتم یه مدرسه که برا پیش ثبت نام هزینه داده بودیم انصراف دادم... امیدوارم چیزی از اصل مبلغ کم نکنن... ولی میکنن فک کنم یه 5 درصد کم میکنن که خوب روی 20 تومن قابل توجه می شه...

برم دیگه ببینم من اصن چیکاره بودم... یه خورده فکرم رو جم کنم... کم کم باید برم دنبال نبات.. ناهار هم نداریم باید ببینم چی باید درست کنم...

این هفته باید ذهنم و خونه رو یه کم مرتب کنم... برای کارها یه کم برنامه ریزی کنم

 


نظر

داریم پیاده میریم تا مهد

میگه چرا خدای مهربون دیگه بارون نمیفرسته

بعد ادامه میده

خدای مهربون میشه برای ظهر که من بر میگردم بارون بفرستی؟؟

جوونه های شمشاد رو که همه جاشو پر کرده بهش نشون میدم

میگه ممنونم خدای مهربون که اینقد به شمشاد من جوننه دادی قشنگش کردی

بعد دوباره میگه

میشه برای ظهر که من بر میگردم بارون بفرستی

من میگم ایشالا

میگه گفتش بارون میفرسته اگر ابرا بتونن!!!!

الان به ابرا پیام میده 

خخخ

به همین خوشمزگی!

عصرا نزدیک اذون که میشه برا من سینی افطاری میچینه

از اینکارش تا ته ته ته قلبم شیرین میشه

یه روز گردو و انجیر از ظهر خیس کرده بود با یخ و آب!!! عصر برام با پنیر و آب گرم که تو ماکرو خودش گرم کرده بود چیده بود

دیروزم بادوم زمینی و انجیر و آب گرم و شیر و بیسکوییت ساقه طلایی با گوجه!!!!!

بعد یه کم از شیر که خوردم چند تا تیکه بیسکوییت ریخته بود تو شیر که دسر بشه ....میگف بخور خوشمزس!!!!

و جالبش اینه که خودش ایده میزنه و به حرف کسی گوش نمیده کار خودشو میکنه و هر چی صلاح بدونه برات میاره ...

به همسر جان میگم بببن چقد خوب منو لوس میکنه!!!!

کیف میکنم خداییش

حالا چشمش نکنم ادامه بده خوبه ...


نظر

دقیقا شیش سال پیش همین موقع ها رفتم بخش زایمان 

همین ساعت 11 و بیست دقیقه شب روی تخت نشسته بودم... منتظر...

بعد لباس عوض کردم... منتطر همسر که مدام پیجش میکردن که بیاد... چه شب عجیبی بود

انگار توی مه و ابر بودم

گنگ

میدیدم میشنیدم اما تو حال خودم بودم...یا شاید اصن تو حال خودم نبودم..

انگار توی خودم نبودم...

از 10 و بیست دقیقه شب چهارشنبه ..‌‌..

همه چیز به هم پیچید

نبات قشنگ من...

بهترین و قشنگ ترین هدیه خدا ....

خدا یا جان هیچ وخت نمیشه شکر شایسته ای بجا بیارم بخاطر این لطفت