سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی مشترک من با طعم شکلات

نظر

پریروز صب طبق معمول به مامانم زنگ زدم

برا احوال پرسی

مامان گوشی رو برداشت گفتم کجایین چه خبرا

مامانم که تقریبا هیچ وقت خبرای ناجور به آدم نمیده یهو برگشت گف بابا از صب بی حال بوده گفته نمیتونم از جام بلند بشم حالم خوب نیس... ینی تو همین چن تا جمله من تا کجاها مغزم درد گرف قلبم روی هزار تا میزد ... نصفه عمر شدم...

گف رفتن بیمارستان و همین الان برگشتن و همه چی خوبه و همسایه ها و چن تا از دوستاش کنارشن و الانم خونه س

هنوز که مینویسم قلبم درد میاد و اشکم میریزه...

تا ظهر و تا عصر هزار بار باهاشون حرف زدم... بابام میگف من نمیدونم مامان چرا اصن بهت گفته... من خوبم هیچیم نیس ... میخندید... فدای خندیدنت بشم من... دردت به جونم...میگم چرا مواظب نیستی میگه نه هستم ... خوبم.... مامانم یه عالم از دستش غرغر میکنه بعد بابام میگه بهش بگو اینقد منو اذیت نکنه خخخخ من خوبم...

ما رو نصف عمر کردی آخه مرد...

ظهر دوباره خودم بهش زنگ زدم... دیدم سرمش تموم شده باز مثه کش تومبون در رفته از خونه ددر دودور... میگم چطوری میگه خوبم عالی.... بعد از احوال پرسی میگم گوشی میدید مامان میگه آخه من بیرونم با آقای فلانی ام دارم میرم عیادت فلانی فلان طور شده بوده برم سر بزنم... میگم تو خودت الان از زیر سرم در اومدی آخه... مامانمو دق میدی چرا... میخنده میگه بهش زنگ نزنیا الان کلی غر غر میکنه خخخخ

یاد دایی مامانم افتاده بودم اون روز ... هنوزم یادش میفتم... گاهی انگار جلوی رومه...

برادرا و خواهر مادر بزرگم آدمای باحالی بودن... نمیدونم یه جور نوری داشتن با خودشون... اینقده مهربون بودن .... دست به خیر بودن روی باز داشتن... مردم دار بودن آبرو دار بودن ... از قدیم خونشون برو بیا بود... بابای مادر بزرگم ازین پیرمردای در خونه بازی بود... ازینا که پیش همه اهل محل احترام دارن... مادر بزرگ مامانم هم خانم باحالی بود...

همیشه ازشون به خوبی یاد میکنن همه...

این برادر مادربزرگم که میگم یادش میفتم ما هم خیلی میدیدیمش و هم خیلی دوسش داشتیم و اونم یه عشقی به مامانم داشت و از اون بابت ما رو هم خیلی دوس داشت... اینقدم زبونش شیرین و گرم و مهربون بود .... عشق از تو حرفاش میریخت...

گاهی سر زده میومد خونمون مامانم و بغل میکرد و میبوسید و ماروهم ... میگف دلم براتون یه ذره شده بود.... نتونستم دیگه تحمل کنم 

یا وختی من میرفتم خونه مامانم میومد خونمون میگف از خواهر شنیدم دخترت اومده... گفتم سرتون شلوغه شاید نیاید ببینمتون ... خودش میومد بهمون سر میزد... گاهی با مامانم که میرفتیم خونه مادربزرگم با هم چقد میرفتیم در مغازش...

مامانم گاهی روش نمیشد از در مغازش رد بشه... بس که بهش دل و قلوه میداد...

خدا رحمتش کنه پیرمرد سر حال و همیشه خندونی بود...

پسر جوونش رو خیلی ناگهانی و ... از دست داده بود... فقط گریه هاش رو اون موقع دیده بودم... میسوخت بنده خدا... ولی دیگه همیشه خندون بود.... خیلی هم مهربون خیلیییی... یه صدای خش داری داشت وختی با خنده حرف میزد فقط دوست داشتی بپری بغلش کنی بچلونی ماچ مالیش کنی... تپلی...

خوش تیپ و شیک و پیک و با نمک و خندون

همه ی اونچه که پیرمردا رو دلبر و جذاب میکنه...

امیدوارم جاشون خوب باشه همگی دور هم شاد و شنگول باشن... آدما خوبی بودن دست به خیر بودن ...

چه جمعشون جمع شده اون طرف... 

دلم برا مادر بزرگم تنگ شد ...

گاهی باهاش حرف میزنم... درد دل میکنم...  آدم راز داری بود... سنگ صبور بود... ساده دل هم بود...

یه بار اومده بود تهران پیشم... همه دوستام که دیدنش عاشقش شدن... خوشکلم بود... موهای سفید سفید سفید...پوستش مثه برگ گل سفید و نرم... نمیدونم اون وختا هم رسیدگی خاصی نمیکردن ولی همیشه میدرخشید پوستش... خوشبو و خندون بود... گاهی تو روضه ها مینشستم کنارش میدیم روضه که میخونن خودش برا خودش روضه میخونه و گریه میکنه... یه نوای محزونی داشت روضه هاش.... اهل دلبری هم بود... خیلی مومن بودا... ولی تو مهمونی ها و عروسی ها دلش میخواست ماها هم پاشیم یه قری بریزیم... ازون مومن باحالا بود...

تو نامزدی داداشم یه سره به من و خواهرم میگف نشینین برین برقصین ....خخخ اهل دل بود...

یا تو جشن داداشم خاله مامانم ... اونم آخه اهل دل بود... خخخخ

مومن بودنا بدجور مومن بودن... ازون باحالاش بودن ولی

آخی یادمه روش نمیشد اولین بار با همسرجان روبوسی کنه خخخ

چادر انداخته بود رو گرفته بود الهی بگردمش دلبر خانومو...

جلو بقیه دومادای خودش مو باز میگشت همیشه موهای سفید خوشکل و همیشه بافتش...

خوب البته من اولین نوه ش بودم که مزدوج میشدم بعد از سالها انگار عضو جدید اومده تو خونواده روش نمیشد... خخخ عزیزم....

بعدنا دیگه اوکی بود فقط بارهای اول دلبری میکرد چادر میپوشیدم رو میگرف بعد باهم روبوسی میکردن میخندید... الهی دورت بگردم خندون من... بعد کم کم درست شد... قرتی پرتی میشد روسریش رو میداد پشت گوشاش موهاشو میداد بیرون... قیمه میکشید تو ظرف برامون... خخخ

آخی چه خوب شد یادشون افتادم... حس خوبی میگیرم ازشون ...

خدایاجان همه رفتگان رو رحمت کن و بغل کن شادانه باشن همیشه...